و اما بعد!

و اما بعد! امروز ساعت 1 صبح رسیدم خونه.همه خواب بودند.مادر و خواهرم را از خاب زابرا(یا شایدم ذابراه یا نمیدونم دیگه! عادت میکنید… املامم خوب نیس!) کردم تا در رو روم گشودند.بعد از یکم حال و احوال از سفرم پرسیدند. البته کم چون هم خواب آلود بودند و هم خاطراتم رو میخونن(فک کنم فقط… Continue reading و اما بعد!