من عاشق این صحنم. واست می نویسمش. تو خوابیدی. من کار داشتم. حتی متوجه نشدم شبخیر گفتی. میام بالای سرت. امیدوارم بیدار باشی. اولش ی تلاش میکنم. اما جلو خودمو میگیرم. وقتی چشمای معصومه خواب رفتتو میبینم. هزار تا فکر میاد توی سرم. ک نقاشیت کنم. ک بسرایمت. ک وصفت کنم. ک ببوسمت. توی همش عمیق شدن در تو هست. گیج خوردن لای موهات. از سرگیجه پرت شدن روی خورشید داغ پیشونیت. هزاران بوسه باید توی این باغچه کاشت. اوه عجب میدان جنگی، کمان کشیده ای و در کمین باهزار تیر مژگان. ک زنی ب تیرمو من غمین. روی قلم بینیت، باید قدم زد تا بگویی. در کنار تپه های گلگوتت. آخ خدایا، ب لی ک برسم، دیگه لال میشم. و این تازه اول راههه …