میگن چرا نمیری سه تار رو کلاسیک یاد بگیری؟ همش گوشی آخه؟؟ تا کی میخوای بیسواد باشی؟ خودت که میتونی یاد بگیری! میگم ناشناختش قشنگه. توت بی فلسفه،آب بیدانش. سیم اول پرده ۶ صداش با سیم دومی قشنگ میشه. این خیلی بهتر از اینه که بدونی هر وتاشون سل هستند و بسامد یکسانی دارن!! مث… Continue reading ماهور
Category: داستان
خاک در آینه
خودم را در آینه مینگریستم. من بودم. کم یپیر تر از دفعه پیش که نگریسته بودم. قبل را به یاد میآوردم. آینده را چطور؟ خودم را دیدم. ده سال بعد. ۲۰ سال بعد. ۱۰۰ سال بعد. اسکلتی بیش نبودم. خودم را نمیشناختم. نه گونهای مانده بود و نه سبیلی. نه بینی قلمی نه چشمان سیاه.… Continue reading خاک در آینه
عاشق
سرش شکسته بوده رو تخت بیمارستان گریه میکرده بش میگن خوب میشی چیزیت نیس میگه “چرا الان نباس بالا سرم باشه” #عاشق بود
توکا
نگاهم کرد. سرش رو آورد پایین. سلام کردم. لب خند زدم. عادتمه. دوست جدید میخوام پیدا کنم لبخند میزنم. اومد به طرفم. هیچی نمیگفت. توی اون همهمه. فقط نگام میکرد. چشماش پر غم بود. التماسم میکردن. بغضم گرفت. با دست به رسم امید دهندگان اشارش کردم آروم باش. رفت اون ور تر. ی کم میوه… Continue reading توکا
the big bang theory S1E1
Scene: A corridor at a sperm bank. Sheldon: So if a photon is directed through a plane with two slits in it and either slit is observed it will not go through both slits. If it’s unobserved it will, however, if it’s observed after it’s left the plane but before it hits its target, it… Continue reading the big bang theory S1E1
خواب
پیام داده. میگه به خودت بگو،نیاد تو خواب من. میگم گفتمش. گوش نمیده. نامرد صبشم بهم نمیگه دیشب کجا رفته،چ کرده. اصن شاید واسه همینه، بعضی صبا اینقد خستم. معوم نیس شبا تو چ خوابایی میره. خنده دار، ناجور، ترسناک، غمگین … . میخنده و میگه: بش بگو میاد … حداقل میخوام بوسش کنم نره… Continue reading خواب
دوباره نگاه کن…
سر شب بود. بارون میومد. مث دم اسب . پشت سر هم. رگباری. پدر رانندگی میکردن. داشتن با مادر میومدن منو برسونن سر ایستگاه که اتوبوس سوار بشم برم تهران. پدر راننده ماهری ان. مدرک رانندگی بین المللی حرفه ای ماشین سنگین دارن. مادر عقب نشسته بودن. کسی چیزی نمی گفت. همه حیرت زده… Continue reading دوباره نگاه کن…
دانشگاه تهران
از:مهرناز غضنفری میخواستم با خودم بجنگم.باتمام خاطرات سالهای جوانی ام.با نیمکت ها و صندلی ها و تخته ها و کلاس ها.دورهمی چند جوان دانشجو بهم میریزدم اما خم به ابرو نمی اورم.کم نیست تمام سالهای کارشناسی و کارشناسی ارشد را در میان نمایشگاهی از خاطراتم گذراندم و دوباره بعد از سی سال فراموشی و بی… Continue reading دانشگاه تهران
Protected: داستان کوتاه
There is no excerpt because this is a protected post.
Protected: داستان ۱۱
There is no excerpt because this is a protected post.