دوباره نگاه کن…

Categories

محمد حسین ابراهیم زاده

 

سر شب بود. بارون میومد. مث دم اسب . پشت سر هم. رگباری. پدر رانندگی میکردن. داشتن با مادر میومدن منو برسونن سر ایستگاه که اتوبوس سوار بشم برم تهران. پدر راننده ماهری ان. مدرک رانندگی بین المللی حرفه ای ماشین سنگین دارن. مادر عقب نشسته بودن. کسی چیزی نمی گفت. همه حیرت زده از بارون شدید بودیم. زمین گل ده بود. بوی عطر بارون توی ماشین میومد. یه ماشین از روبرو اومد. پدر ردش کردن. چن تا خانم روستایی از لابلای پرچینا اومدن بیرون. حس کردم پدر ندیدنشون. گفتم پدر مراغب خانما باشید. پدر تازه دیدنشون.حول شدن. صدای ضربان قلبون میومد. خانما هم به ما نگاه میکردن . ترسیده بودن.پدر به سختی و لحظه آخری ترمز زدن.  صورتشون شده بود گچ.الحمدلله به خیر گذشت. مادر به رعشه افتاده بودن. با صدای لرزون گفتن. مرد مواظب باش. پدر مهیب داد زدن. خوب از بس جرف میزنی. نمیذاری حواس آدم جمع باشه زن. نگاهشون کردم…..

وای …. تازه دیدم ….

بابام….. پیر شده بودن …..

Leave a comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.