دوباره نگاه کن…

  سر شب بود. بارون میومد. مث دم اسب . پشت سر هم. رگباری. پدر رانندگی میکردن. داشتن با مادر میومدن منو برسونن سر ایستگاه که اتوبوس سوار بشم برم تهران. پدر راننده ماهری ان. مدرک رانندگی بین المللی حرفه ای ماشین سنگین دارن. مادر عقب نشسته بودن. کسی چیزی نمی گفت. همه حیرت زده… Continue reading دوباره نگاه کن…