دوباره نگاه کن…

  سر شب بود. بارون میومد. مث دم اسب . پشت سر هم. رگباری. پدر رانندگی میکردن. داشتن با مادر میومدن منو برسونن سر ایستگاه که اتوبوس سوار بشم برم تهران. پدر راننده ماهری ان. مدرک رانندگی بین المللی حرفه ای ماشین سنگین دارن. مادر عقب نشسته بودن. کسی چیزی نمی گفت. همه حیرت زده… Continue reading دوباره نگاه کن…

اتاق ۴۰۹

خوب خدا رو شکر.بعد از ی ترم بالاخره اسمم ثبت شد تو اتاق خودم. البته هنوز دارم اجاره خونه میدم. متاسفانه. ولی خوب. تا آخر فروردینه. بعدش دیگه اینجام. اینجا کلی خاطره داریم. با سیاوش و علی رضا و علی و رسول ( جمشید)‌ و محمد ( قربونت) . آرش هم میاد گاها. محسن هم… Continue reading اتاق ۴۰۹