از سپاهان شهر که در اومدیم، سکوت شب همه جا رو گرفته بود. ما بودیم توی یه پراید خسته و سلاحمون برای مقاومت در برابر سنگینی سکوت موسیقی آرومی بود ک داشت از روی فلش شکسته چسب خورده پخش میشد. روز طولانی بود. هر دو خسته بودیم اما چشمامون برق میزد. و بدنمون هنوز داغ بود. هنوز موبایلامون توی دستمون بود و داستان قبلی رو براش خاتمه خیر آرزو میکردیم.
با یه مِن مِن شیشه ی نازک تنهایی مون رو شکست. مث مواقعی بود ک سوال هوش میپرسید. رو به رو رو نگاه میکرد. به گردنش یکم زاویه میداد. صداش رو قرص میکرد. دست راستش رو بالا میآورد، ی لبخند میزد و شروع…
امشب، یه سوال ازش پرسیدم… ازش پرسیدم، من یه پراید دارم… فک کنم شرایط خریدن پژو رو هم دارم… اما یکم میترسم. میترسم پراید رو از دست بدم و پژو هم ندن بهم…
حرفش رو بریدم. اوضای اقتصادی مملکت یه برههای بود داغون شده بود. هر روز اجناس یه قیمت بودن. مخصوصاً پراید اون زمون به اوج نازش رسیده بود. شده بود آقا پراید!! پرایدی هم ک سوارش بودیم زیاد تعریفی نداشت. سریع بهش گفتم: نه نکن این کارو ، فعلا اصلا اوضاع واسه خرید و فروش مناسب نیس، یکم صبر کن بازار یه ثباتی بگیره بعد…
دوستم بود. خیلی دوستش داشتم. نمی خواستم ضرر کنه. به نظرم جدا لایق بهترینها بود…. یه دنده عوض کرد و لب خندش رو تا پیدا شدن دندوناش باز تر کرد. فهمیدم ادامه داره حرفش. گف صبر کن …
اون بهم یه نگاهی کرد و لبخندم زد… گف این کارو بکن. نترس.. تو شرایطش رو داری….
من ک هنوز متوجه اصل ماجرا نشده بودم. باز روی حرف خودم و اوضاع و شنیدههام تاکید میکردم و هر چی بیشتر ادامه میدادم اون بیشتر لبخند میزد. چشماش بیشتر رنگ شیطنت میگرفت. ادامه داد …
بهش گفتم … میشه دیگه به جای اینکه بهت بگم “دادا” بگم “عزیزم”…!!!؟؟؟؟؟
واای تازه متوجه عمق اقیانوس چشماش شدم. تازه برق دلش رو دیدم. اینقدر بهت زده بودم، ک صدام در نمیاومد. یه لحظه همه خاطرات مشترکم باهاش دوره شد. از اولین برخوردمون توی اردو… مسیجاش … بیرون رفتنامون … کوه رفتنامون… تا چن لحظه پیش.
ته دلم آروم بود. هر دو شون رو میشناختم. جواب بد نبود. هر چی هم که بود، بد نمیتونست باشه. نتونستم لبخند نزنم. بهت زده خیره شده بودم به چشماش ک حالا دیگه از برق زدن روشن شده بود. گفتم خوب!! چی گفت؟؟؟؟ و هوا رو توی ریههام رو جمع کردم. برای یه جیغ گنده!!
گفت :” آره عزیزم”…
محمد حسین ابراهیم زاده