“سرگذشت کندوها” نام کتابی از “جلال آل احمد”ه در سال ۱۳۳۳ با قیمت ۴ تومن!!
داستان شیوا و مناسب قصه ی بچه ها. البته باید خیلی روش فکر کنی تا بتونی درک عمیق ازش پیدا کنی!!
داستان، داستان کندوهای عسله. معمولا زنبورای عسل نماد کار و وفاداری به خونواده و حفاظت از ارزش هاشون هستند. این بار این ارزش ها به چالش کشیده میشه. موقعی که متوجه میشن “صاحبشون” همون “بلا”ست. و بعد از کلی کل و من کل با جوون تر های تنبل دنیا ندیده که فکر میکنن دنیا همین زندون الانی شونه، بزرگشون که بقیه بچه هاشن و اسمش ” شاباجی خانم بزرگه” هست، یه سخنی رو ایراد میکنه که همشون رو به “مهاجرت” وا میداره. یکم از متن غرای شاباجی خانم بزرگه رو واستون میذارم :
.. از همون روز تا حالا ننجونها و ننجونهای ننجونهای ما سرکارشون با گل و گیاه و آفتاب بوده و یه ریزم زاد ولد کردن و خوراکشون رو بدست خودشون پختن. روزی که نه شهری بود و نه ولایتی، نه باغی بود و نه گل پیوندی و آفتابگردونی و نه صاحابی و نه بلایی. لابد میگین پس اون وقتها ننجونهای ما کجا زندگی میکردن و چه جوری؟ حالا براتون میگم. اون روزها نه این جور شهر و ولایتهای مندرآوردی تو کار بود تا ننجونهای ما مجبور باشن هی از دروازهاش تو برن و بیرون بیان و قابچی و دربون لازم داشته باشن و نه خونه زندگیشون اون قدر تنگ و ترش بود تا یه خورده آذوقه انبار کنن شهر پر بشه و تا یه خورده عدّهشون زیاد بشه مجبور باشن از هم جدا بشن و همدیگه رو فراموش کنن و بچههاشون رو نبینن. تا این همه جدایی میونشون بیفته و گیسسفیدها و دنیا دیدههاشون نتونن سر یه مطلب جزیی با هم راه بیان. ننجونهای ما اون روزها تو کوه و کمرها، سر درختهای بلند جنگل، تو چاههای پرت افتاده و هر جای دیگهای که عشقشون میکشیده خونه میکردند و تا دلشون میخواسته آذوقه درست میکردن و هیشکی هم نبوده تا نیگاه چپ به مالشون بکنه. و اونهام راحت و آسوده خودشون رو وقف هنرشون میکردن و تربیت بچههاشون. نه دلواپسی شیکم رو داشتن، نه دلهره جا و مکان رو و نه غصه بلا و قحطی و غارت رو. سالهای آزگار بعد از اون روزگارها بوده که باغی پیدا شده و گل پیوندی توش در اومده و صاحابی به فکر افتاده که خونه زندگی واسه ما درست کنه و ما رو توش حبس کنه.
کپی این قسمت از وبلاگ جاکتابی. http://jaketabi.blog.ir/
البته صحبت در مباحث مدیریتی این کتاب زیاده. اما روزی بود که یکی از دوستای خوبم رو درباره مهاجرت باهاشون مشورت میکردم. ایشون فرمودند.
– تو ذهنت توی رفتنه. و اگه همه دنیام از بدیای رفتن بگن و یه نفر تاییدش کنه، تو حرف اون یه نفر واست حجت میشه!!
نمی دونم. حتما درست میگفتن. احتمالا سر همین قضیه هم هست که از این داستان زیبا که به توصیه دوست خوبمون آقا “مسعود جعفری” خوندمش این برداشت رو کردم!
محمد حسین ابراهیم زاده