دانشگاه تهران

Categories

ut

از:‌مهرناز غضنفری

میخواستم با خودم بجنگم.باتمام خاطرات سالهای جوانی ام.با نیمکت ها و صندلی ها و تخته ها و کلاس ها.دورهمی چند جوان دانشجو بهم میریزدم اما خم به ابرو نمی اورم.کم نیست تمام سالهای کارشناسی و کارشناسی ارشد را در میان نمایشگاهی از خاطراتم گذراندم و دوباره بعد از سی سال فراموشی و بی خبری ,همراه با پسرم پا به دانشگاه تهران گذاشتم.هربار به قسمتی از حیاط و ساختمان های دانشگاه خیره میشوم.دنبال ردی از تو میگردم و باور کن دست من نیست,همه چیز مثل گذشته است.اینجا همان دانشگاه ارزوهایمان است.من هستم و فقط تورا برای دوباره مردن کم دارم.
پسرم از دستم کلافه است.پدری که هرچند دقیقه مات و مبهوت به نقطه ای خیره میشود و مثل دیوانه ها لبخند میزند,اخم میکند.پسرم فهمیده است که پای خاطراتی درمیان است.


کارهای ثبت نامش که تمام میشود از دانشگاه خارج میشویم.چندبار سرم را برمیگردانم و دانشگاه را میبینم.انگار بزرگترین یادگاری از تو را از دست میدهم.
به پسرم نگاهی می اندازم.لبخند میزند و میگوید :پدر من میخواهم چند تا کتاب بخرم ,شما برگردید هتل.خسته شدید.
سرم را به علامت مثبت تکان میدهم و میگویم: باشه پسرم مواظب خودت باش .
و می ایستم و قدم زدنش را در انقلاب میبینم. و تازه میفهمم که یادگاری هایت کم نیست.این خیابان هم نشانی از تو میدهد .

و هزاران بار زیر لب میگویم :
تو اینجا بودی .

Leave a comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.