برف زده

Categories

یاد یه روز پاییزی افتادم سال ۹۳. از خونه ب سمت شرکت راه افتادم.حدود ۹ صب بود. تو فکر بودم که چرا کارمون نمیچرخه. شرکت خودمون بود. مسیرم از زندان #قصر میگذشت. الان باغ موزس. صبح سردی بود. همیشه تهران یهو اواخر آبان یا اوایل آذر سرد میشه. هوا صاف تر از روزای قبل بود. پیر مردا نشسته بودن رو صندلی پارک. یهو یکیشون گف برف زده.تازه کلیم با ذوق گف. با لبخند. و با چونش شمالو نشون میداد. اصلا نفهمیدم چی گف اولا لهجه تهرانی داشت، منم تو فکر بودم. گفتم دیوانس. ده قدم ک گذشت دوزاریم افتاد. نگا کردم شمال. دماوند پیدا بود .روش برف بود. سرش، نوکش برف نشسته بود. طرف راس میگف. من دیوانه بودم ک ب جای لذت بردن از هوای صاف اون روز تو فکر بودم

#چرا_خیرش_نمی رسه

Leave a comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.