محمد شیرازی
روز اول که وارد پانسیون سلوک شدم، انتظارم مثل عکسای توی سایتش بود. شب اول ده تخته خوابیدم. زیاد بد نبود. فقط حرف زدن دو تا از بچه ها تا پاسی از شب، خواب از چشمای مسافر میدزدید. فرداشم که تذکر دادن به مرتب بودن، دیگه ز کف بدم اومد از ده تخته. از شنبش رفتم اتاق 10. اتاق 2 تخته خودم. یکی از دو اتاق دو تخته گرون پانسیون.
از در که تو میرفتی، دو تا تخت روی هم میدیدی. و بوی نای حموم کنار اتاق میزد توی بینیت. عرض اتاق 5 سانت از دستای باز من بیشتر بود و طولش سه قدم معمولی. یه فن کوئل، یه یخچال کوچیک یخچالی، یه دیوار کمد شده. به عمق نیم متر. با دو تا کمد شخصی کوچیک بالا و پایین و بقیه کمد ها مشترک.
حول و ولای دیدن هم اتاقیم رو داشتم. به این فک میکردم که خدای نکرده یه پسر ازین درشت کوتاها که بو میدن و خروپف میکنن، پر از موه همه جاشون و تازه سواد درست حسابی هم ندارن و مدامم فحش میدن نباشه! شب اول کسی نیومد. تا صبح چند باری از خواب پریدم. خواب بد میدیدم. با اینکه پشت در رو قفل کرده بودم. مهدی یکم بهم آرامش داده بود. گفته بود همین فکری که تو داری رو اونم داره! میگفت بابا کسی که 450 هومن واسه یک ماه اتاق میده دزد نیس! لا اقل دله دزد نیس! تا یکشنبه. عصر که از سر کار رفتم، هنوز کسی توی اتاق نبود. و من خوشحال ازینکه هم اتاقیم احتمالا ازیناس که زیاد شبا خونه دوستاش میمونه. ساعت حدود 10 شب بود که در زد. درو باز کردم. یه پسر چشم سبز، با عینک بی فریم. پوست سفید، لباس رسمی مردونه راه راه سفید و صورتی و شلوار کتون سفید. با ته ریش مشکی موهای خرمایی و ته صدای قشنگ که باهاش گفت: سلام. و لب خند زد. گفتم شما باید هم اتاقیم باشد. گفت بله و لب خندش رو ادامه داد. گفتم بفرمایید تو. خیلی خوش وقتم. من “محمدحسین” هستم. محکم دست داد. دستش نرم بود و گوشتی. کار سخت حداقل دو سال اخیر نکرده بود. “منم احسانم. خیلی خوش وقتم از زیارتتون”.
احسان متولد 65 بود. با قدی یکم از من کوتاه تر. حوالی پسر عمو. تخت بالا مینشست. اصفهانی بود. مرداویج. فوق لیسانس صنایع از امیر کبیر. یه رشته ای که از ERP سر در میآورد. باسا رو هم میشناخت. فعلا هم تو کار بازرگانی بود. یه مدتم شاگرد استاد شجریان بوده. ی پسر باحال و آروم.مرتب و خوش لباس.
همون شب اول بهم گفت بهتره با هم یه خونه بگیریم. و منم قبول کردم. چن شب بعد گفت کارش فعلا ثبات نداره و احتمال داره مجبور بشه برگرده اصفهان. آخرشم رفت. شب آخر بعد از یه شام خوشمزه معطر محلی، که دانوب دوستش ساکن اتاق 8 تخته 6 از شمال آورده بود، کنار استخر خشک سلوک نشستیم یکم به صحبت. درباره گذشتش گفت. درباره نقشه های آیندش. اینکه میتونه تو کار خودم کمکم کنه. شاید….
فردا که میرفتم سر کار، خواب بود. میدونستم ساعت 10 بر میگرده اصفهان. شب وقتی برگشتم،رفته بود.اما اتاق خالی نبود. یکی دیگه اومده بود جای احسان. هنوز استرس داشتم ازینکه اون موجود خیالیم نیاد!!
ساعت حدود 9 بود که پیاپی در کوبیده شد. باز کردم. اجازه سلام نداد. یه لب خند زیبا ( که هرگز از روی لبش تا دیشب برداشته نشد) به چشمم اومد و صدای مهربون با ته لهجه شیرازی که پیش سلام بود. “مَن مُحَمَدُم”. (حالا نه در این حد شدید اما یکم لهجه که داشت که!!) یه پسر جوون. برای ارشد اومده بود کلاس. امتحان عملیشون نزدیک بود. نمازخون بود. و خوش اخلاق. نامزد داشت. با هم درباره شیراز صحبت کردیم. از خوش گذرونیشون گفتیم. از مهربانیشون. از خون گرمیشون. از زنیون بستنی. از حافظیه و حضرت سعدی. از بوی بهار نارنج و …
یه شب. نشسته بودم روی تختم داشتم میوه میخوردم اومدش. تعارف کردم .آمد کنارم لبه تخت نشست. چیزی نخورد اما بیشتر صحبت کردیم. یه شبم ازین پشه کش الکتریکی قرصیا گرفته بود. که خدا خیرش بده جدی اثر داشت!!
و دیشب رفت. با خداحافظی گرم. و اینکه “آقو ما تازه یِی دوسی پیدا کِرده بودیما”. پروازش ساعت 8.5 بود. هم زمان با بازی ایران آرژانتین توی جام جهانی 2014 برزیل…
2 comments
گاهی شاید یه دوست خوب بتونه بخشی از تنهایی و نگرانی های یه نفر رو کم کنه یا حداقل حضورش باعث آرامش باشه، به خصوص وقتی از خونت دوری یا حتی وقتی توی خونه ای ولی احساس میکنی کیلومترها با آدم های اطرافت فاصله داری و داری بین غریبه ها زندگی می کنی. اون موقع است که حضور یه نفر که یه دفعه و بدون دعوت می آد تو زندگیت بهت آرامش میده. امیدوارم همیشه کنارت آدم هایی باشن که دوستت دارن و دوستشون داری.
حدود ۴ سال گذشته! پانسیون تموم شد، هم خونهای با مهدی تموم شد. مارگارین تموم شد. دانشگاه تهران تموم شد. خوابگاه کوی دانشگاه تهران و ساسهاش تموم شد. زورق تموم شد. الان بیمه ساکنیم. و سر کارم توی فناوران! ممنونم از دوست خوبی که این لینک رو از گوگل سرچ کرده بود برام فرستاد.