صب قرار شد #حاجی برسوننمون. در راه من ساکت بودم. #ویندوزم هنوز بالا نیومده بود!!! حال کار نداشتم. یا بهتر بگم، حال بی کاری (شایدم بی گاری!). وضعیت #کار رو به راه نیس. و همه چشم امیدم به دستای توانمند اللهه که هرگز تنهام نگذاشته. #پدر موسیقی رو عوض کردن. “لب کارون…” و انتظار شادی همیشگی رو ازم داشتن. اما #کوه افکار ابر خنده رو پس رونده بود. #هول مقصد، کوتاهی مسیر رو به چالش کشیده بود. و #شادی جاش رو به سنگینی #صبح داده بود.
پدر طاقت نیاوردن:
” #عاشق شدی؟ بابا هیچکس ارزش غمت رو نداره ها!!”
…
و گفتند از آقا #محمود #نصر. همکار قدیمی شون. توی #جهاد. یه پیر مرد. با لباس #ژنده. و #سیگار #اشنولد.یه راننده ی وانت. هر از گاهی سری به پدر می زدند. و براشان از داستان های گذشه می گفتند. از حکایت هایی که خونده بود تا تجربیات عینیش. و این بار، داستانی که اسمش رو #آقای #سوک گذاشتم.
جوونیاش توی کارخونه کار می کرد. از #نصرآباد که راه می اوفتاده، چهار ساعت تا #کارخونه راه بود. و پیاده تا مقصد می خرامید. ساعت چهار صبح از خونه میزده بیرون. تا هشت سر کارش باشه. احتمالا به عنوان بازو. با ظاهری ژولیده. و رخت و لباسی ژنده. که اگر زمین میخورد احتمالا زمین کثیف میشد!! و پایین ترین سطح درخت سازمان. از روزی تعریف می کرد که خسته از کار روزانه ، به سوی منزلی هار ساعت اون طرف تر!! کشان کشان و آهسته. در مه آلود بین شهر و روستا.ناگهان صدایی توجهش رو جلب کرد:
-آقا؟؟!!!
یه مرد موقر بود. موهای روغن زده. #کلاه #انگلیسی، صورت تراشیده، قد بلند، #پالتوی کرمی. و احتمالا یک کیف چرمی. بوی #عطرش رو میشد از خاک آلود جاده از اون فاصله حس کرد. و کفش هاش که بین این همه خاک از سیاهی می درخشید. اطرافش رو نگاه کرد، کس دیگه ای نبود!! با خودش گفت : این شخصیت با من کاری نداره!! حتما اشتباه کردم!
-آقا؟؟!!
باز صداش زد! یعنی با منه؟؟ نه … و باز باور نکرد.
-آقا با شمام؟؟!!!
بله واقعا با من بوده!
-بفرمایید قربان؟
-کبریت دارید؟
-بله بفرمایید.
…
حاج حمود تعریف کرده بود، تا منزل، فقط داشتم به ین فکر می کردم، که امروز “یه #سوک #کبریت ” من رو ” #آقا ” کرد!!!!
محمد حسین ابراهیم زاده